داستان های عاشقانه
نوشته شده توسط : علی

به هم که مي رسيم سه نفريم. من و تو و بوسه.


از هم که جدا مي شويم چهار نفريم : تو و تنهايي و من و عذاب...!


من از قصه ي زندگي ام نمي ترسم . من از بي تو بودن , به ياد تو زيستن و تنها از خاطرات گذشته تغذيه

کردن مي ترسم.


اي بهار زندگي ام! اکنون که قلبم مالامال از غم زندگيست , اکنون که پاهايم توان راه رفتن ندارد , برگرد!!


باز هم به من ببخش احساس جاودانه دوست داشتن را . باز هم آغوش گرمت را به سويم بگشا.


بگذار در آغوشت آرامش بدست آورم.!!!


بدان که قلب من شکسته! بدان که روحم از همه دردها خسته شده است!


اين را بدان که با آمدنت غم براي هميشه مرا ترک خواهد کرد!

 


کجا نوشته اند؟؟؟


در توالی سکوت تو

در تداوم نبودنت

رد پای آشنايی از صدای تو

در ميان حجم خاطرم

هنوز زنده است

هنوز می تپد

و باورش نمی شود

که نيستی

که رفته ای

کجا نوشته اند عشق

اين چنين ميان مرز سايه هاست ؟

اين چنين پر از هجوم فاصله

در تقابل ميان آب و تشنگی

تقابل ميان درد و زندگی ؟

کجا نوشته اند ؟



لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس


:: برچسب‌ها: دلنوشت , عاشقانه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1156
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 دی 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: